روزنامه ایران جمعه: «مامان من کابوس میبینم»؛ جملهای است که امیرحسین چند هفتهای است زیاد میگوید. بار اول و دوم که گفت، خیلی اعتنا نکردم. بغلش کردم و گفتم: «خواب بودند مادر! نترس! در بیداری ما با عشق کنار همیم.» اما از بار سوم و چهارم تصمیم گرفتم در مورد کابوسهایش بپرسم.
چراغ کمنوری روشن کردم و برایش یک لیوان آب آوردم و گفتم: «چی میبینی عزیز مادر؟»
چشمانش پر شد و با بغض خواستنی کودکانهای گفت: «یک جایی تنها میمانم. یک جایی که شما صدایم را نمیشنوید. بعد که به زحمت میآیم نزدیک شما، آنقدر بلند بلند گریه میکنی که صدایم را نمیشنوی باز هم...» و خودش را انداخت در آغوشم و گریه کرد.
نفس عمیقی کشیدم که گریهام را مجال ندهم و گفتم: «آن کتابی که چند شب پیش خواندیم اذیتت کرد؟ «تک و تنها توی دنیای به این بزرگی» را میگویم... خب متوجه شدی که داداش بزرگتر اشتباه فکر کرده بود و فقط ساعت را اشتباه خوانده بود، عزیز دل من!»
نگاهم کرد و گفت: «شما غمگینی؟» غمگین بودم حقیقتش را بخواهید. ناامیدی که بدود زیر پوست شهر و مردمانش، انگار غمش به جان همه کوچهها میریزد.
گفتم: «سیب یا نارنگی میخوری؟ بیاورم تا بیشتر حرف بزنیم.» عزیز قلنبه من که به خوراکی در هیچ ساعت شبانهروز «نه» نمیگوید با لبهای ورچیده گفت: «سیب، سیب بد نیست»
سیب آوردم و پوستش را گرفتم و با یک چنگال کوچک گذاشتم مقابلش. گفتم: «من نمیدانم چرا فکر کردی غمگینم، اما اشتباه هم فکر نکردی. آدمها در شرایط مختلف متفاوتند ؛ همه آدمها هم روزهای متفاوت دارند. خب وقتی بزرگتر میشوی، میبینی که گاهی چیزهایی غمگینت میکند که تا دیروز فکر نمیکردی ربطی به تو داشته باشد.»
پرسید: «مثل چی؟» یک تکه کوچک از سیبهایش برداشتم و گذاشتم در دهانم که فرصت داشته باشم فکر کنم.»
تکه سیب را که قورت دادم، هنوز نمیدانستم چه بگویم؛ با این همه فشاری که من به خودم آوردم تا شاد باشم، باز فهمیده بود غمگینم. نکند دلیل ناواضحی بگویم و متوجه شود پرت و پلا میگویم؟
گفتم: «گاهی طوری میشود که نمیتوانیم تحمل کنیم ولی باید تحمل کنیم و منطقی باشیم. ببین امیرحسین! مثلاً دوست نداری یک جایی کار کنی، ولی باید کار کنی و... مثلاً...»
با دهان پر از سیب گفت: «با من راحت باش مامان!»
خندهام گرفت. گفتم: «عزیز مادر! چشم. کارهایی دانشآموزانم میکنند که نمیتوانم درک کنم ولی معلمم و باید درکشان کنم و کنارشان باشم و کمکشان کنم.. حرفهای زشت را راحت به زبان میآورند و خیلی کارها که نمیدانم چرا انجام میدهند؛ کارهایی که پشت هیچ کدامشان فکر نمیبینم. این اذیتم میکند که چرا فکر نکرده حرف زدن و کار کردن دارد جزو ویژگی همه آنها میشود.»
نگاهم کرد و گفت: «یعنی به من و داداش ربطی نداره؟ از دست بابا ناراحت نیستی؟»
تازه فهمیدم دغدغه کوچکش را. گفتم: «نه فدای تو بشم. من کنار شما آنقدر راحتم که غمهای شاگردانم را میآورم در خانه و به آنها فکر میکنم. کاش در مورد غمگینبودنمان هم با هم حرف میزدیم.»
از کابوسش فاصله گرفته بود. گفتم: «این موضوع اذیتت کرده بود؟» گفت: «شما غذاهای خوشمزه درست میکنید مامان! من ممنونم. نه چیزی اذیتم نمیکند. این «کاووسها» هم مهم نیست. همه کاووس میبینند...»
با خنده گفتم: «کابوس...» با خمیازه گفت: «شما معلم ادبیاتی ،کلاً حساسی و.. همان کاووس... .»
بردمش در تختش و پتو را کشیدم تا روی شانههایش و گفتم: «صلوات بفرست تا خوابت ببرد و به آن دریاچه لاهیجان فکر کن و پرندههایش که به آنها غذا میدادیم... .»
موهای لخت و نرم امیرحسن را هم از صورتش کنار زدم و پتــــــو را مرتـب کردم روی بدنـــــــــــــش و بوسیدمشان و آمدم بیـــــــرون.
دفترم را باز کردم و شروع کردم به گشتن یادداشتهایم از جلسات مشاوره و این حس خواسته نشدن که یک بار در مورد آن با خانم جمالی صحبت کرده بودم.
من نمیدانم بقیه مادرها که «خوانده» ندارند، چطورند ولی من فکر میکنم که بچههای ما درک عمیقتری از شرایطی که داشتهاند، نیاز دارند تا آخر عمر. ...
یادداشتم را پیدا کردم: «دنیا در بدو ورود این بچهها اولین حسی که به آنها منتقل کرده، نخواستن بوده. این را بپذیر. این ویژگی فرزند توست. حالا ممکن است با هر ناملایمتی ذهنش او را به سمت اولین حس قوی دریافتشده هدایت کند: نخواستن... ،این نباید برای شما عجیب باشد. باید بدانی که اگر یک روز دوتا داد بیخود اضافی زدی هم ممکن است او را به سمت این حس هدایت کند، اما تو نباید دست از کارهای درست به خاطر این حس برداری. باید گفتوگو را کلید مسائل قرار دهی.او باید بداند که این حسش درست نیست ولی تو باید او را به این نتیجه برسانی.»
اینکه حتی بخواهم از یأسهای فلسفی اجتماعیام با زبان کودکی برای او بگویم که علت اخم درهم من را بداند، واقعاً گاهی سخت است، اما خب...، اینکه بداند من یک دنیا را برای او میخواهم و دنیا را بدون او نه، برایم هر کاری را ساده میکند.
انتهای پیام/