ایران جمعه: من برف دوست ندارم؛ این قصه امروز و دیروز نیست... در کودکیهایم نمیدانستم چطور بچههای دیگر از یخ و برف روی هم گذاشتن و آدمبرفی درست کردن لذت میبرند! لمس سردی چه حس خوشایندی میتواند داشته باشد؟
اولینبار که امیرحسین در سه سالگیاش رفت پشت پنجره تا با ذوق بگوید برف میبارد، در دلم گفتم اگر بخواهد برفبازی کند چه؟ پدرش که خانه نیست... با خودم کلنجار میرفتم که نگویم از برف و لمس آن خوشم نمیآید...
صندلی را کشید تا زیر پنجره و گفت: «مامان آمنه! بیا با هم برف رو ببینیم.» در آشپزخانه بودم. رفتم و کنارش ایستادم.
ذوق چشمهایش خیلی قشنگ و براق بود. برف انگار تلألو نگاه امیرحسین را داشته باشد، قشنگتر از بقیه وقتها بود. لبخند کشداری روی صورتم بود و بیشتر از برف به صورت شاد و چشمهای براق امیرحسین نگاه میکردم. گفت: «مامان! دستمان را بگیریم زیر برف؟» رفتم برایش لباس گرم و کلاه آوردم و بغلش کردم و پنجره را باز کردم و دستمان را دراز کردیم زیر آسمان. اینکه برفها میآمد روی دستهایش و آب میشد، خندهاش انداخته بود. میگفت: «برف... برف... عه... آب شد» میخندید و دوباره چشمهایش پی دانه بعدی بود...
ترسیدم سردش شود. چند تا از بچههای همسایه آمدند برفبازی کنند. سریع گفتم: «بریم تو سرده...» و پنجره را بستم. او اما ایستاد همچنان پشت پنجره.
پیازهای خرد شده را که ریختم در روغن و بوی ناهار که در آشپزخانه بالا رفت، دیدم امیرحسین با نوک قرمز بینیاش پشتسرم ایستاده و گفت: «بریم برف بازی؟»
مِن مِن کردم و گفتم: «الان باید ناهار را درست کنم. عصر که بابا امیر آمد شاید رفتیم.»
گفت : «اگر خورشید دیگر نباشد چی؟» منظورش این بود که روز نباشد چی؟... دیدم راست میگوید. تا پدرش بیاید شب میشود.
التماس چشمهایش از یادم برد که سی و دو سه سالی هست از لمس برف لذت نبردم.
لباس پوشیدیم و رفتیم در حیاط. ذوق و شوقش برایم تماشایی بود، ولی طوری که دوست داشت، نمیتوانستم بازی کنم. بچهها به هم گلوله برف پرتاب میکردند.
چند تا گلوله کوچک با دستهای سه سالهاش درست کرد و پرتاب که میکرد نهایتاً نیم متر آن طرفتر فرود میآمد.
با هم یک گلوله بزرگتر درست کردیم و سرم را بالا آوردم تا با هم به دیوار حیاط بزنیم که گلوله برفی یکی از بچهها به چشمم خورد... از کوره در رفتم و گفتم: «مگر من با شما شوخی دارم؟ امیرحسین برویم بالا...»
آنقدر عصبی بودم که تا به در خانه برسیم، گریهام گرفته بود. امیرحسین با تعجب نگاهم میکرد. رفتم توی دستشویی و تند تند آب گرم زدم به صورتم و چشم قرمزم را در آیینه میدیدم و بغضی که نمیدانستم چرا کودکانه گلویم را گرفته. امیرحسین هنوز با تعجب نگاهم میکرد.
من هیچ وقت نفهمیدم از دوستنداشتههایمان با بچهها حرف بزنیم یا نه... مثلاً یکبار خانه مادرم جلوی امیرحسین به زور، حالت تهوع و بد آمدن، سیرابی خوردم تا از من تقلید نکند و ایراد بگذارد روی غذاها. یا یکبار که پدرش پیشنهاد داد شام فلافل بخوریم، نگفتم دوست ندارم.
این خودسانسوریها دقیقاً کاربردش چیست؟ اینکه پدر و مادر همه چیز را دوست دارند؟ ابرقهرمانهای همه چیز دوستی هستند که از همه چیز استقبال میکنند؟ اصلاً تفاوت آدمها پس چه؟
توی همین فکرها بودم که به امیرحسین توضیح بدهم که چرا آنقدر آشفته شدم که دیدم آمد روی پایم نشست و گفت: «خوبی مامان؟»
گفتم: «خوبم... میدونی امیرحسین! آدمها متفاوتند. مثلاً یکی از طعم سیرابی خوشش میآید و یکی نه... یکی ساندویچ فلافل مورد علاقهاش است یکی نه... خدا آدمها را متفاوت آفریده... مثلاً تو لوگوبازی دوست داری ولی پسرخالهات ماشینبازی... من برف و برفبازی را دوست ندارم و همیشه از خوردن برف توی صورتم ناراحت میشوم. مثلاً یکبار کلاس اول که بودم در مدرسه یکی از دوستانم به سمتم یک گلوله برفی انداخت و تا مدتها از دستش ناراحت بودم.»
نگاهم کرد و گفت: «پس چرا با من اومدی برفبازی؟»
گفتم: «چون وقتی پدر و مادر میشویم، بچههایمان از ما مهمترند، ولی خب ما هم شاید گاهی از کاری لذت نبریم و چیزهایی را دوست نداشته باشیم... البته همه آدمها باید چیزهای خوبی را که خدا دوست دارد، دوست داشته باشند.»
نفس راحتی کشیدم که به جای روتوش احساساتم و ترس از اینکه او هم بگوید چه چیزهایی را دوست ندارد، تفاوت آدمها را برایش توضیح دادم.
متفکرانه نگاهم کرد و گفت: «خدا ناراحت نمیشود که برفبازی دوست نداشته باشیم؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «خب من از این به بعد با بابا میروم برفبازی.»
انتهای پیام/