شنبه، ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ آخرین‌ها پرونده‌ها
وب‌سایت روزنامه ایرانوب‌سایت روزنامه ایران
صفحه نخست اقتصاد فرهنگ سیاست جامعه ورزش بین‌الملل استان‌ها چندرسانه‌ای تصاویر یادداشت‌ها mdi-magnify mdi-brightness-{{ $vuetify.theme.current.dark ? '4' : '7' }}
صفحه اصلی mdi-chevron-left جامعه mdi-chevron-left من برف دوست ندارم بازگشت

تفاوت آدم‌ها را چطور به کودکان بگوییم

من برف دوست ندارم

کاربرد خودسانسوری والدین در برابر کودکان‌شان چیست؟ اینکه پدر و مادر همه چیز را دوست دارند؟ ابرقهرمان‌های همه چیز دوستی هستند که از همه چیز استقبال می‌کنند؟ اصلاً تفاوت آدم‌ها پس چه؟
دانلود

ایران جمعه: من برف دوست ندارم؛ این قصه امروز و دیروز نیست... در کودکی‌هایم نمی‌دانستم چطور بچه‌های دیگر از یخ و برف روی هم گذاشتن و آدم‌برفی درست‌ کردن لذت می‌برند! لمس سردی چه حس خوشایندی می‌تواند داشته باشد؟
اولین‌بار که امیرحسین در سه سالگی‌اش رفت پشت پنجره تا با ذوق بگوید برف می‌بارد، در دلم گفتم اگر بخواهد برف‌بازی کند چه؟ پدرش که خانه نیست... با خودم کلنجار می‌رفتم که نگویم از برف و لمس آن خوشم نمی‌آید...
صندلی را کشید تا زیر پنجره و گفت: «مامان آمنه! بیا با هم برف رو ببینیم.» در آشپزخانه بودم. رفتم و کنارش ایستادم.
ذوق چشم‌هایش خیلی قشنگ و براق بود. برف انگار تلألو نگاه امیرحسین را داشته باشد، قشنگ‌تر از بقیه وقت‌ها بود. لبخند کشداری روی صورتم بود و بیشتر از برف به صورت شاد و چشم‌های براق امیرحسین نگاه می‌کردم. گفت: «مامان! دستمان را بگیریم زیر برف؟» رفتم برایش لباس گرم و کلاه آوردم و بغلش کردم و پنجره را باز کردم و دستمان را دراز کردیم زیر آسمان. اینکه برف‌ها می‌آمد روی دست‌هایش و آب می‌شد، خنده‌اش انداخته بود. می‌گفت: «برف... برف... عه... آب شد» می‌خندید و دوباره چشم‌هایش پی دانه بعدی بود...
ترسیدم سردش شود. چند تا از بچه‌های همسایه آمدند برف‌بازی کنند. سریع گفتم: «بریم تو سرده...» و پنجره را بستم. او اما ایستاد همچنان پشت پنجره.
پیازهای خرد شده را که ریختم در روغن و بوی ناهار که در آشپزخانه بالا رفت، دیدم امیرحسین با نوک قرمز بینی‌اش پشت‌سرم ایستاده و گفت: «بریم برف بازی؟»
مِن مِن کردم و گفتم: «الان باید ناهار را درست کنم. عصر که بابا امیر آمد شاید رفتیم.»
گفت : «اگر خورشید دیگر نباشد چی؟» منظورش این بود که روز نباشد چی؟... دیدم راست می‌گوید. تا پدرش بیاید شب می‌شود.
التماس چشم‌هایش از یادم برد که سی‌ و دو سه سالی هست از لمس برف لذت نبردم.
لباس پوشیدیم و رفتیم در حیاط. ذوق و شوقش برایم تماشایی بود، ولی طوری که دوست داشت، نمی‌توانستم بازی کنم. بچه‌ها به هم گلوله برف پرتاب می‌کردند.
چند تا گلوله کوچک با دست‌های سه‌ ساله‌اش درست کرد و پرتاب که می‌کرد نهایتاً نیم متر آن ‌طرف‌‌تر فرود می‌آمد.
با هم یک گلوله بزرگ‌تر درست کردیم و سرم را بالا آوردم تا با هم به دیوار حیاط بزنیم که گلوله برفی یکی از بچه‌ها به چشمم خورد... از کوره در رفتم و گفتم: «مگر من با شما شوخی دارم؟ امیرحسین برویم بالا...»
آنقدر عصبی بودم که تا به در خانه برسیم، گریه‌ام گرفته بود. امیرحسین با تعجب نگاهم می‌کرد. رفتم توی دستشویی و تند تند آب گرم زدم به صورتم و چشم قرمزم را در آیینه می‌دیدم و بغضی که نمی‌دانستم چرا کودکانه گلویم را گرفته. امیرحسین هنوز با تعجب نگاهم می‌کرد.
من هیچ وقت نفهمیدم از دوست‌نداشته‌هایمان با بچه‌ها حرف بزنیم یا نه... مثلاً یک‌بار خانه مادرم جلوی امیرحسین به زور، حالت تهوع و بد آمدن، سیرابی خوردم تا از من تقلید نکند و ایراد بگذارد روی غذاها. یا یک‌بار که پدرش پیشنهاد داد شام فلافل بخوریم، نگفتم دوست ندارم.
این خودسانسوری‌ها دقیقاً کاربردش چیست؟ اینکه پدر و مادر همه چیز را دوست دارند؟ ابرقهرمان‌های همه چیز دوستی هستند که از همه چیز استقبال می‌کنند؟ اصلاً تفاوت آدم‌ها پس چه؟
توی همین فکرها بودم که به امیرحسین توضیح بدهم که چرا آنقدر آشفته شدم که دیدم آمد روی پایم نشست و گفت: «خوبی مامان؟»
گفتم: «خوبم... می‌دونی امیرحسین! آدم‌ها متفاوتند. مثلاً یکی از طعم سیرابی خوشش می‌آید و یکی نه... یکی ساندویچ فلافل مورد علاقه‌اش است یکی نه... خدا آدم‌ها را متفاوت آفریده... مثلاً تو لوگوبازی دوست داری ولی پسرخاله‌ات ماشین‌بازی... من برف و برف‌بازی را دوست ندارم و همیشه از خوردن برف توی صورتم ناراحت می‌شوم. مثلاً یک‌بار کلاس اول که بودم در مدرسه یکی از دوستانم به سمتم یک گلوله برفی انداخت و تا مدت‌ها از دستش ناراحت بودم.»
نگاهم کرد و گفت: «پس چرا با من اومدی برف‌بازی؟»
گفتم: «چون وقتی پدر و مادر می‌شویم، بچه‌هایمان از ما مهم‌ترند، ولی خب ما هم شاید گاهی از کاری لذت نبریم و چیزهایی را دوست نداشته باشیم... البته همه آدم‌ها باید چیزهای خوبی را که خدا دوست دارد، دوست داشته باشند.»
نفس راحتی کشیدم که به جای روتوش احساساتم و ترس از اینکه او هم بگوید چه چیزهایی را دوست ندارد، تفاوت آدم‌ها را برایش توضیح دادم.
متفکرانه نگاهم کرد و گفت: «خدا ناراحت نمی‌شود که برف‌بازی دوست نداشته باشیم؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «خب من از این به بعد با بابا می‌روم برف‌بازی.»

انتهای پیام/

آمنه اسماعیلینویسنده
mdi-tag برف‌بازی mdi-tag خودسانسوری والدین mdi-tag کودکان
mdi-content-copymdi-share-variantاشتراک‌گذاریmdi-printerپرینت خبر
mdi-transit-connection-horizontal بیشتر بخوانید

یک بند ناف مشکل‌ساز در زندگی زوجین

mdi-calendar ۲۰ خرداد - ۲۰:۰۷

موفقیت دیپلماسی محیط زیست در دولت مردمی و انقلابی؛

ثبت روز «مقابله با طوفان‌های گرد و غبار» در تقویم بین‌المللی

mdi-calendar ۲۰ خرداد - ۱۱:۰۰

دام دلال‌های رحم اجاره‌ای برای دختران مجرد

mdi-calendar ۲۰ خرداد - ۱۰:۵۳

گفت و گو با پرجمعیت‌ترین خانواده زنجانی

همسر شهید زنجانی با ۱۶ فرزند، ۱۰۰ نوه و ۱۰ نتیجه: نباید از فرزند دار شدن ترسید

mdi-calendar ۲۰ خرداد - ۰۹:۳۵
mdi-comment-outline دیدگاه‌ها {{ submitCommentForm ? 'انصراف' : 'ارسال دیدگاه' }}
۰منتشر شده
۰در انتظار تأیید
۰غیر قابل انتشار
دانلود
mdi-information-outline اطلاعات خبر
mdi-barcode کد خبر
11276
mdi-shape سرویس
جامعه
mdi-calendar تاریخ انتشار
۱۶:۵۸:۰۰ - ۱۴۰۱/۱۰/۰۹
mdi-comment تعداد دیدگاه
۰
mdi-new-box تازه‌های جامعه آرشیو

یک بند ناف مشکل‌ساز در زندگی زوجین

موفقیت دیپلماسی محیط زیست در دولت

دام دلال‌های رحم اجاره‌ای

گفتگوی خاص با یک خانواده خاص

چرخ آموزش در مدارس می‌لنگد

افشای راز زندانی فراری

جنایت خونین در پارتی شبانه

پشت پرده مرگ ۲ دانشجوی دانشگاه امیرکبیر

دل شکسته مادر!

مقابله مؤثر با سیل ویرانگر

ایران آب می‌خواهد افغانستان برق

حضانت و چالش‌های اجتماعی آن

مصلحت فرزندان پس از یک جدایی

پاسخ سؤالات امتحان نهایی در کتاب درسی هست

زنان؛ صاحبان ۸۰ درصدی مشاغل خانگی

دوختن با چرخ خاطره

جشن زندگی

هم‌نفس با کوسه‌نهنگ‌های خلیج فارس

فردا؛ آخرین مهلت

تکذیب یک شایعه

دستگیری یکی از عوامل قتل لیدر

پلاستیک، تهدیدی برای محیط زیست

گشتیم نبود نگردید نیست

مسی کوچک در دل ایران

اشک پشیمانی قاتل اشتباهی

{{ snackbarText }}
mdi-magnify جست‌وجو
جست‌وجو