ایران جمعه: دانیال تنها فرزند خانواده بود. مادرش او را با سختی بزرگ کرده بود، خیاطی میکرد تا بتواند خرج و مخارج خودش و تنها پسرش را تأمین کند. همین لقمه حلال مادر بود که مسیر زندگی دانیال را به عاقبت بخیری کشاند. مسیری که ختم به شهادت میشد و شهادت شده بود آرزوی دانیال. کم مانده بود به جشن اولین سالگرد عقدشان، ذوق داشتند این روز را کنار هم باشند اما عروس دانیال، مراسم اولین سالگرد ازدواجشان را بر سر مزار تازهدامادش گرفت. سالگرد ازدواجی متفاوت؛ عروس، سیاهپوش و داماد، زیر خاک. خانم محمدیان مادر شهید مدافع امنیت «دانیال رضازاده» است. روایت این مادر شهید از زندگی تنها فرزندش را در ادامه میخوانیم.
ثبتنام در بسیج دانشآموزی
پسرم ۱۲ اسفند ماه ۱۳۷۶ در بیمارستان بنتالهدی مشهد به دنیا آمد. او از ۱۰ سالگی وارد بسیج دانشآموزی شد. حتی از من اجازه خواست تا وارد بسیج شود. من هم او را تشویق کردم و گفتم: «فقط طوری نشود که به درس خواندنات لطمه بخورد.» ورود پسرم به بسیج اولین تحولات زندگیاش را رقم زد.
او در ۱۴ سالگی میخواست به سفر راهیان نور برود که برگه رضایتنامهاش را آورد تا امضا کنم، چون دانیال بهصورت مستقل و بدون من سفر نرفته بود، کمی نگران بودم اما رضایتنامه را امضا کردم. پسرم به سفر راهیان نور رفت. وقتی برگشت بسیار از سفر راهیان نور راضی بود و گفت: «مسافرت یعنی این، واقعاً مثل بهشت بود.» همین سفر راهیان نور سبب شد که دانیال تا هشت سال بهعنوان خادم شهدا به سفر راهیان نور برود.
از دانشگاه مرخصی گرفت تا به کمک سیلزدهها برود
او در مقطع دبیرستان وارد رشته فنی و حرفهای شاخه الکترونیک شد. در کنکور سراسری هم شرکت کرد و توانست در دانشگاه منتظری مشهد پذیرفته شود. بعد از سه ترم، در کشور حوادث زیادی مثل سیل و زلزله اتفاق افتاد که دانیال از دانشگاه مرخصی گرفت تا از طریق گروههای جهادی به کمک مردم برود. پسرم وقتی برای کمک به مردم سیلزده و زلزلهزده میرفت، حداقل یکی دو ماه در آنجا میماند. دانیال روحیهاش طوری بود که وقتی میدید جایی نیاز هست کاری انجام بدهد، راهی میشد. یکی دیگر از کارهای جهادی پسرم این بود که به همراه دوستانش برای ساخت صحن حضرت زهرا(س) به عراق رفت و حدود دو ماه هم در آنجا بود.
ابتلا به کرونای سخت در مسیر کمک به بیماران
در طول دو سالی که همهگیری ویروس کرونا را در کشور داشتیم، پسرم برای مردم سنگتمام گذاشت. او به همراه شهید حسین زینالزاده هر کاری میتوانستند برای بیماران کرونایی انجام میدادند از گرفتن آبمیوه برای آنها تا کمک به کادر درمان. پسرم حتی در این مسیر از جانش گذشت؛ طوری که دوبار به کرونای سختی مبتلا شد و او را بستری کردند.
رفاقت حسین و دانیال
دانیال یک سال و نیم از حسینآقا بزرگتر بود. بعد از اینکه پدر حسینجان از دنیا رفت، مادر حسین به من گفت: «شما خیلی خوب دانیال را تربیت کردید. میخواهم حسین کنار دانیال باشد. دانیال هر جا رفت پسر من را هم با خودش ببرد.» اینطور بود که رفاقت و برادری دانیال و حسین آقا شروع شد. آنها با هم به مسجد و بسیج و اردوهای جهادی میرفتند. بیشتر وقتها این دو باهم بودند. بخصوص در اغتشاشات اخیر روزی چند ساعت کنار هم بودند. طوری که دانیال همهاش از حسین میگفت.
نگرانی بیپایان برای پسرم
در اغتشاشات اخیر نگران دانیال و حسینآقا بودم. به پسرم میگفتم: «تو مرد خانه هستی و مراقب خودت باش. به حسین هم سفارش کن مراقب باشد.» دانیال هم میگفت: «ما باید برویم تا پشت رهبرمان باشیم. باید برویم که چشم دشمن به کشورمان نباشد. ما باید برویم که مبادا به ناموس ما بیحرمتی شود. باید جلوی اغتشاشگرها گرفته شود. اگر ما نرویم کی برود؟!»
من هم هیچ وقت به پسرم نمیگفتم به میدان نرود. چندبار پیش آمده بود که سر سفره غذا با دانیال تماس گرفتند و گفتند که اغتشاشگرها در فلان محل آشوب کردند که دانیال غذایش را نیمه تمام میگذاشت و از من عذرخواهی میکرد و میرفت. اغتشاشگرها حتی چندین بار پسرم را کتک زده بودند. این مسأله را به من نگفته بود و برادرم در جریان بود.
میگفت: «نباید رهبرمان را تنها بگذاریم.»
پسرم علاقه زیادی به حضرت آقا داشت. وقتی میدید که در اغتشاشات به رهبر انقلاب بیاحترامی میشود، خیلی ناراحت میشد و میگفت: «نباید رهبرمان را تنها بگذاریم» و فقط به من میگفت: «دعا کنید این اغتشاشات تمام شود.»
وقتی پسرم در یک فیلمی دیده بود که چادر از سر خانم باحجاب کشیدهاند، خیلی ناراحت بود و میگفت: «نباید بگذاریم خانم باحجاب در خیابان احساس ناامنی کند. آن خانم گناهی ندارد.» برای نیروهای تأمین امنیت خیلی نگران بود و میگفت: «اینها جانشان را برای مردم میگذارند و ضرب و شتم نیروهای انتظامی، حقشان نیست.»
در آبان ماه، حمله تروریستی در حرم شاهچراغ اتفاق افتاد. دانیال وقتی متوجه شد، گفت: «یا خدا! کار را به جایی رساندهاند که در حرم امامزاده احمد(ع) هم خون زوار را میریزند.» علاوه بر ناراحتی پسرم از قضیه شاهچراغ، بیشتر دلش میسوخت که بیوجدانها کارشان را انجام میدهند و میگویند کار خودشان است!
ناهار منتظرش بودم اما هیچ وقت نیامد
دانیال آشرشته خیلی دوست داشت. ۲۶ آبان ماه ساعت دو به پسرم زنگ زدم و گفتم: «کجایی؟» گفت: «شرکت هستم». گفتم: «ناهار آش رشته گذاشتم، شرکت چیزی نخوری، ناهار بیا خونه.» گفت: «برایم نگهدار حتماً میآیم.» ساعت سه شد و خبری از دانیال نبود. ساعت چهار هم با تلفن همراه پسرم تماس گرفتم جواب نداد. عروسم زنگ زد و از من سراغ دانیال را گرفت و گفت: «من منزل دوستم هستم و قرار بود آقا دانیال بیاید و من را به خانهمان ببرد.» به عروسم گفتم: «آنجا منتظر نمان و با تاکسی به منزل برو» کمکم اضطراب به سراغم آمد. به دوستان دانیال زنگ زدم و سراغش را گرفتم تا اینکه یکی از دوستانش گفت: «در شلوغیها پای دانیال خراش برداشته اگر امکان دارد، دایی دانیال به بیمارستان امام رضا(ع) بیاید.» برادرم به بیمارستان رفت. من هم راهی بیمارستان شدم. دیدم بیمارستان خیلی شلوغ است و برادرانم و دوستان پسرم گریه میکنند. آنجا متوجه شدم که تنها پسرم شهید شده است.
رفاقت و ارادت به شهید مدافع حرم
شهید مدافع حرم «محمدرضا سنجرانی» از دوستان پسرم بود. وقتی او شهید شد، دانیال خیلی گریه کرد. آنها مدتی در بسیج با هم بودند. بعد از شهادت شهید سنجرانی، پسرم خیلی وقتها به بهشت رضا(ع) و سر مزار شهید میرفت. شهید سنجرانی به دوستانش سفارش کرده بود که اگر من شهید شدم سر مزارم بیایید و مداحی بگذارید. دانیال به عهدش وفادار بود تا اینکه خودش هم رفت پیش شهید سنجرانی.
شهادت فرزندم را از امام حسین(ع) گرفتم
دانیال یک وقتهایی میگفت: «الهی که من شهید شوم.» بعد که متوجه میشد من ناراحت میشوم، دیگر حرفی نمیزد، اما بهصورت غیرمستقیم میگفت: «مامان دعا کن به حاجت دلم برسم و عاقبت بخیر بشوم.»
امسال اربعین خیلیها میخواستند به کربلا بروند. من هم دلم میخواست بروم. دانیال به من گفت: «مامان میخواهی بروی کربلا؟» گفتم: «دلم میخواهد اما هزینهاش زیاد است، ندارم.» گفت: «مامان شما نگران نباش خودم پسانداز دارم و میفرستم بروید. فقط از امام حسین(ع) حاجت دل من را بخواهید.» پرسیدم: «حاجت دلت چیه؟» گفت: «سیدالشهدا(ع) خودشان میدانند چه حاجتی دارم. شما فقط التماس کن که حاجت من را بدهند اگر از زبان شما باشد، میدهند.» وقتی به کربلا رفتم، با دل شکسته گفتم: «یا امام حسین(ع)! یا حضرت ابوالفضل(ع)! پسرم به امیدی من را فرستاده تا حاجتش را بگیرم. هر چه که میخواهد به او بدهید.» من نمیدانستم که حاجت دانیال شهادت است. وقتی برگشتم به من گفت: «مامان! برایم دعا کردی؟» گفتم: «خیلی دعا کردم.» اینطور شد که پسرم به آرزویش رسید.
دانیال سر سفره عقد هم از عروساش خواسته بود که برایش طلب شهادت کند. عروسم هم بر خلاف میل باطنیاش برای پسرم طلب شهادت کرده بود. الان عروسم میگوید: «کاش وقت تعیین میکردم. به این زودی شهید نمیشد و بیشتر در خدمت نظام و کنار ما بود.»
جای خالی در بین عکس شهدا
این اواخر روی دیوار عکس شهدا را زده بودند که جای یک عکس خالی بود. دانیال به دوستش گفته بود: «میدانید باید در این جای خالی عکس چه کسی را بزنید؟» دوستش گفته بود: «نه!» دانیال پاسخ داده بود: «من بزودی شهید میشوم و عکس من را اینجا میزنید.»
میگفت: مامان اگر یک روز نبودم، دوستانم مثل پسرت هستند.
دانیال همیشه نسبت به من محبت داشت اما چند ماه اخیر محبتش نسبت به قبل زیادتر شده بود. دستانم را میبوسید و خیلی محترمانه رفتار میکرد. میگفت: «اگر کاری داری یا چیزی لازم داری، بگو برات بخرم.» گاهی وقتها تأکید میکرد که «اگر من نبودم به دوستانم گفتهام هوای تو را داشته باشند.» گفتم: «یعنی چی؟ مگر قراره کجا بروی؟» میگفت: «هیچی، همین طوری میگویم. شاید من نباشم. دوستانم مثل برادرهای من هستند و جای من را پر میکنند.»
آخرین هدیه دانیال برای مادر
پسرم گل خیلی دوست داشت و همیشه کنار هدیههایی که به من میداد، یک شاخه گل رز میگذاشت. یک وقتهایی هدیه را خودش نمیآورد و من را غافلگیر میکرد و بعد پیام میداد که خیلی دوستت دارم. پسرم روز خیاطها مجسمه پیرزنی را که پای چرخ خیاطی نشسته است برایم گرفت. بیشتر وقتها هم روسری و چادر به من هدیه میداد.
دانیال امیدم بود. به عشق دانیال این همه سال سختی کشیدم و جوانیام را گذاشتم و الان نبودنش برایم خیلی سخت است. زمان دفاع مقدس رزمندهها با دشمن در مرزها میجنگیدند اما امروز بچههای ما از همشهریهایمان چاقو خوردند و شهید شدند؛ و این خیلی درد است.
انتهای پیام/